لوکاه سمستاه سوخینو بهوانتو
«بگذارید همه موجودات در همه جا شاد و آزاد باشند.»
سفری که قرار است آغاز کنید، صرفاً کاوشی در علم، فلسفه یا معنویت نیست. این سفر، پیش از هر چیز، یک دستورالعمل است. دستورالعملی برای حل کردن نفس، برای نرم کردن چنگال ترس و طمع، و برای بیدار شدن به حقیقت عمیقتر که ما از پیش با خدا، با طبیعت و با کل کیهان یکی هستیم.
نفس، ابزاری مفید است. این امکان را به ما میدهد که در زندگی روزمره راه خود را پیدا کنیم، بین خود و دیگران تمایز قائل شویم و به دنبال اهداف باشیم. اما هنگامی که به اشتباه به عنوان کل وجودمان در نظر گرفته میشود، به زندانی تبدیل میشود. نفس همان چیزی است که ما را به ترس از مرگ وا میدارد، ما را به سوی انباشت و مبارزه سوق میدهد، و ما را نسبت به رنج دیگران کور میکند. این توهم جدایی را ایجاد میکند، و از این توهم، ظلم، استثمار و ناامیدی سرچشمه میگیرد.
غلبه بر نفس به معنای نابودی خود نیست، بلکه به معنای دیدن فراتر از توهم آن است. همانطور که فیزیک مدرن نشان میدهد که ذرات، برانگیختگیهایی از میدانها هستند، نفس نیز برانگیختگیای از میدان الهی آگاهی است. نفس مانند موجی بر اقیانوس برمیخیزد و فرو مینشیند، اما اقیانوس باقی میماند. مرگ، نابودی نیست، بلکه بازگشتی است. جدایی، نهایی نیست، بلکه موقتی است.
سنتهای حکمت جهانی همیشه این را میدانستند. بودا تعلیم داد که چنگ زدن به نفس، ریشه رنج است. ودانتا اعلام میکند که خود واقعی (آتمان) با برهمن، بنیاد بینهایت وجود، یکسان است. عارفان مسیحی از تسلیم خود به خدا نوشتند، و شاعران صوفی از محو (فنا) در عشق الهی سرودند. پیام در همه جا یکسان است: بالاترین آرمان، تقویت نفس نیست، بلکه حل کردن آن در بیکرانگی است.
این کتاب، بینشهای علم، فلسفه و معنویت را درهم میآمیزد تا نشان دهد که وحدت تنها یک شهود عرفانی نیست، بلکه حقیقتی است که در بافت واقعیت نوشته شده است. درهمتنیدگی کوانتومی، وابستگی متقابل اکولوژیکی، نظریه اطلاعات و تجربه عرفانی به یک آگاهی همگرا میشوند: ما قطعات جداگانه نیستیم، بلکه جلوههایی از یک کل هستیم.
هدف، انتزاع نیست. هدف، تحول است. بیدار شدن به درهمتنیدگی یعنی زندگی متفاوت: با شفقت به دیگران، با احترام به زمین و با گشودگی به سوی الهی. با حل کردن نفس، ترس را حل میکنیم. با حل کردن طمع، استثمار را حل میکنیم. با یادآوری وحدتمان، شفابخشی را به ارمغان میآوریم – برای خودمان، برای یکدیگر و برای سیاره.
باشد که این اثر به عنوان راهنما، دستورالعمل و هدیه خدمت کند. و باشد که میوهاش چیزی کمتر از تحقق لوکاه سمستاه سوخینو بهوانتو نباشد: جهانی که در آن همه موجودات شاد و آزاد باشند، زیرا توهم جدایی غلبه شده و اقیانوس خود را در هر موج به یاد آورده است.
زندگی روزمره تحت طلسم جدایی سپری میشود. هر صبح با احساس یک «من» منفرد و محدود بیدار میشویم، جدا شده از دیگران با پوست بدن و مرزهای ذهن. این احساس نفس برای پیمایش در جهان ضروری است. این به ما یک روایت منسجم میدهد، به ما امکان میدهد بگوییم این زندگی من است و ما را قادر میسازد تا ظاهراً با خودمختاری عمل کنیم.
و با این حال، چیزی در درون ما، زیر این سطح، میداند که جدایی شکننده است. ما به هوا، غذا، آب، گرما و همراهی انسانی وابستهایم. نگه داشتن نفس به مدت دو دقیقه، افت قند خون یا سکوت انزوا کافی است تا توهم استقلال را حل کند.
علم این شهود عمیقتر را تأیید کرده است. نفس خودمختار هیچ مرز روشنی ندارد: زیستشناسان به ما یادآوری میکنند که بدنهای ما پر از زندگی میکروبی است که بدون آن نمیتوانستیم زنده بمانیم؛ دانشمندان علوم اعصاب آگاهی را به عنوان ساختاری توصیف میکنند که توسط مغز به هم دوخته شده است؛ و فیزیکدانان از ماده به عنوان الگوهای انرژی در شبکهای از میدانها سخن میگویند، نه به عنوان چیزی جامد و جدا.
سنتهای عرفانی این را از مدتها پیش پیشبینی کرده بودند. بودا آموخت که «خود» (آتا) نهایی نیست، بلکه مجموعهای از فرآیندها بدون هستهای دائمی است. فیلسوفان ودانتا اعلام کردند که آتمان – خود واقعی – نفس فردی نیست، بلکه با برهمن، واقعیت جهانی، یکسان است. صوفیان از گم شدن خود در معشوق سرودند، مسیحیان از مرگ نفس برای زیستن خدا در درون سخن گفتند.
بنابراین، احساس فردیت در معنای فریب توهمی نادرست نیست. در معنای ناقص بودن نادرست است. نفس، موجی سطحی است، مفید اما نه نهایی. حقیقت عمیقتر، که منتظر کشف است، درهمتنیدگی است: اینکه وجود ما همیشه در کل بافته شده است.
برای قرنها، فیزیک جهان را به عنوان مجموعهای از ذرات شبیه به توپهای بیلیارد تصور میکرد که در فضا حرکت میکنند، برخورد میکنند و مانند تیلهها پراکنده میشوند. این دیدگاه، تصویر نفس از خود را منعکس میکرد: جدا، خودمختار، محدود. اما قرن بیستم این دیدگاه را درهم شکست.
نظریه میدان کوانتومی نشان داد که آنچه زمانی به عنوان «ذرات» میپنداشتیم، به هیچ وجه اشیاء مستقل نیستند. آنها برانگیختگیهای میدانها هستند – امواج بر اقیانوسهای نامرئی انرژی که کل فضا را دربرمیگیرند. یک الکترون، موجی در میدان الکترونی است، یک فوتون، موجی در میدان الکترومغناطیسی. ماده به خودی خود ارتعاشی است.
نظریه ریسمان این ایده را فراتر میبرد و پیشنهاد میکند که زیر میدانها یک واقعیت بنیادی واحد قرار دارد: ریسمانهای ارتعاشی انرژی که رزونانسهایشان ظاهر همه ذرات را ایجاد میکنند. تنوع ماده، موسیقی است که بر یک ساز کیهانی نواخته میشود.
پیامدها عمیق هستند. آنچه ما «چیزها» مینامیم، خودوجود نیستند؛ آنها اختلالات یک پیوستار عمیقتر هستند. جهان انباری از اشیاء نیست، بلکه سمفونیای از ارتعاشات است.
این تصویر به طرز شگفتانگیزی با دیدگاههای عرفانی موازی است. اوپانیشادها برهمن را به عنوان واقعیت زیربنایی توصیف میکنند که همه اشکال، جلوههای آن هستند. استعارههای بودایی جهان را به شبکهای از جواهرات تشبیه میکنند که هر یک همه دیگران را منعکس میکند. نفس در این نور مانند یک ذره است: یک برانگیختگی موضعی از میدان الهی، که برخی سنتها آن را خدا مینامند، برخی تائو، و برخی آگاهی خالص.
اگر همه مادهها برانگیختگی میدانهای فیزیکی باشند، آنگاه نفس برانگیختگی میدان الهی است – موجی از آگاهی که به طور موقت به عنوان «من» ظاهر میشود. همانطور که هیچ الکترونی جدا از میدان خود وجود ندارد، هیچ خودی جدا از اقیانوس آگاهی وجود ندارد.
نفس، جامد، دائمی و مرکزی به نظر میرسد. اما بیشتر شبیه قله یک موج است: به طور خلاصه شکل گرفته، به صورت پویا حفظ شده، سپس فروکش میکند. آنچه به عنوان یک «من» منزوی به نظر میرسد، نوسانی از میدان الهی است – بنیاد بیکران وجود.
ودانتا این را در آموزش تات توام آسی («تو آن هستی») بیان میکند: آتمان، خود فردی، چیزی جز برهمن، واقعیت جهانی، نیست. خود از میدان الهی جدا نیست، بلکه جلوهای موقت از آن است.
در بودیسم، نفس به عنوان آناتا – غیرخود – آشکار میشود، ترکیبی از فرآیندها که به اشتباه به عنوان هستهای دائمی در نظر گرفته میشود. آنچه باقی میماند وقتی نفس حل میشود، خود آگاهی است: بیحد، درخشان، غیرقابل تقسیم.
عارفان مسیحی مانند استاد اکهارت از عمیقترین بنیاد روح به عنوان یکی با خدا سخن گفتند. او نوشت: «چشمی که با آن خدا را میبینم، همان چشمی است که خدا با آن مرا میبیند»، و مرز بین انسان و الوهیت را محو کرد.
در این نور، نفس نه خطا است و نه دشمن. این برانگیختگی لازم است که به آگاهی اجازه میدهد خود را محلی کند، تجربه کند، سفر کند. اما هرگز نهایی نیست. سرنوشت آن فروکش کردن به میدانی است که از آن آمده است.
بنابراین مرگ، نابودی نیست، بلکه بازگشت است. همانطور که امواج در آب حل میشوند بدون اینکه اقیانوس را نابود کنند، نفس نیز حل میشود بدون اینکه میدان الهی را کاهش دهد. آنچه میمیرد، برانگیختگی موقتی است؛ آنچه باقی میماند، اقیانوس ابدی است.
مرگ، مرز نهایی فردیت است. برای نفس، مرگ به عنوان محو، پایان داستان، سکوت نهایی به نظر میرسد. فرهنگهای ما دفاعهای پیچیدهای در برابر این ترس ساختهاند – اسطورههای جاودانگی، وعدههای بهشت، جستجوی فراتر رفتن تکنولوژیک. اما اگر مرگ اصلاً محو نباشد؟ اگر بازگشت باشد؟
فیزیک یک موازی شگفتانگیز ارائه میدهد. در جهان، هیچ چیز واقعاً ناپدید نمیشود. ماده تحول مییابد، انرژی تغییر حالت میدهد، اما ماده زیربنایی باقی میماند. یک ستاره به یک کوتوله سفید یا سیاهچاله فرومیریزد، اما عناصر آن در فضا پراکنده میشوند و جهانهای جدید را میکارند. خود اطلاعات، طبق اصل هولوگرافیک، هرگز نابود نمیشود. حتی وقتی سیاهچالهها ماده را میبلعند، اطلاعات حملشده توسط آن، در افق رویداد کدگذاری شده است.
سنتهای عرفانی این حقیقت را پیشبینی کرده بودند. اوپانیشادها مرگ را به رودخانههایی تشبیه میکنند که به دریا میریزند: جریانهای فردی حل میشوند، اما آب باقی میماند. بودیسم از نیروانا به عنوان خاموش شدن شعله سخن میگوید – اما نه به سوی هیچ؛ به سوی نامحدود، بینهایت. صوفیان مرگ را به عنوان فنا، محو خود، توصیف میکنند که به دنبال آن بقا، ماندگاری در خدا، میآید. عارفان مسیحی آن را به عنوان عروسی روح با محبوب الهی به تصویر میکشند.
اگر نفس برانگیختگی میدان الهی باشد، مرگ لحظهای است که این برانگیختگی فروکش میکند و به سوی سکوت همهگیر آزاد میشود. همانطور که اقیانوس با فروکش موج کاهش نمییابد، میدان الهی نیز با حل شدن نفس کاهش نمییابد. تنها چیزی که از دست میرود، توهم جدایی است.
دیدن مرگ به این شکل یعنی بازتعریف آن از یک تراژدی به یک تکمیل. زندگی، رقص کوتاه موج است؛ مرگ، بازگشت به دریاست. مرگ به جای محو کردن ما، متعلق بودن ما به آنچه هرگز نمیمیرد را آشکار میکند.
یکی از عجیبترین افشاگریهای مکانیک کوانتومی این است که جهان آنطور که شهود ما تصور میکند، محلی نیست. ذرات درهمتنیده، هنگامی که متصل شوند، بدون توجه به فاصله، همبسته باقی میمانند. اینشتین، آشوبزده، آن را «کنش شبحوار از دور» نامید. اما آزمایشها آن را بدون شک تأیید کردهاند. جهان غیرمحلی است.
درهمتنیدگی دیدگاه کلاسیک اشیاء مستقل را حل میکند. دو فوتون در دو سوی کهکشان، دو چیز جدا نیستند، بلکه یک سیستم گستردهاند. جدایی آنها فضایی است؛ هستی آنها مشترک است.
عارفان مدتهاست که واقعیت را با عبارات مشابه توصیف کردهاند. استعاره بودایی تور ایندرا، کیهان را به عنوان شبکهای بینهایت از جواهرات تصور میکند که هر یک همه دیگران را منعکس میکند. در تصوف، مولانا مینویسد: «تو قطرهای در اقیانوس نیستی. تو کل اقیانوس در یک قطرهای.» عارفان مسیحی از جماعت قدیسان سخن گفتند، وحدتی نامرئی که همه ارواح را در زمان و مکان به هم متصل میکند.
غیرمحلی بودن در فیزیک کوانتومی به یک پژواک علمی از این بینشها تبدیل میشود. آگاهی نیز ممکن است به جمجمهها محدود نباشد. هنگامی که عارفان وحدت با همه چیز را تجربه میکنند، هنگامی که مدیتیشنکنندگان احساس میکنند مرزهای خودشان حل میشود، ممکن است به همان حقیقت دست یابند: جدایی ظاهری است، درهمتنیدگی واقعیت است.
اگر نفس موجی در میدان الهی باشد، درهمتنیدگی نشان میدهد که هر موج با همه دیگر امواج همنوا میشود. میدان تکهتکه نیست، بلکه پیوسته است. بیدار شدن یعنی آگاه شدن به این که آگاهی فرد، جرقهای تنها نیست، بلکه بخشی از آتشی است که همه جا میسوزد.
فیزیک مدرن به طور فزایندهای جهان را از دریچه اطلاعات میبیند. گفته جان ویلر، «آن از بیت»، نشان میدهد که آنچه ما ماده مینامیم – ذرات، میدانها، حتی فضا-زمان – از فرآیندهای اطلاعاتی سرچشمه میگیرد. واقعیت در اصل «چیزها» نیست، بلکه الگوهای رابطه است، کدگذاری شده به مانند یک محاسبه عظیم.
این دیدگاه نحوه تفکر ما درباره حافظه و هویت را بازسازی میکند. هویت شخصی ما به نظر در حافظه ریشه دارد، اما علوم اعصاب نشان میدهد که حافظه شکننده است و دائماً بازنویسی میشود. اگر فردیت به حافظه وابسته باشد و حافظه ناپایدار باشد، خودی که ما با این شدت از آن دفاع میکنیم چقدر واقعی است؟
در عین حال، فیزیک نشان میدهد که خود اطلاعات ممکن است هرگز ناپدید نشود. در نظریه سیاهچالهها، زمانی بحث بود که آیا اطلاعات فروافتاده در یک سیاهچاله برای همیشه از بین میرود. اکنون اجماع به سوی حفظ است: حتی اگر فراتر از شناسایی رمزگذاری شود، اطلاعات در ساختار فضا-زمان کدگذاری شده باقی میماند.
آیا همین امر میتواند برای آگاهی صادق باشد؟ هنگامی که مغز از کار میافتد، الگوهای خاص آن حل میشوند، اما اطلاعاتی که حمل میکردند ممکن است محو نشوند، بلکه در آرشیو کیهانی جذب شوند. این به معنای جاودانگی شخصی به معنای نفسانی نیست – ادامه «من» با ترجیحات و خاطراتم – بلکه چیزی ظریفتر: اینکه جوهره تجربه، هنگامی که در میدان الهی ارتعاش میکند، برای همیشه بخشی از آن باقی میماند.
سنتهای عرفانی دوباره طنینانداز میشوند. اوپانیشادها تأکید دارند که هیچ چیز از وجود واقعی گم نمیشود. وایتهد در فلسفه فرآیندی خود نوشت که هر لحظه از تجربه در حافظه خدا جذب میشود، برای همیشه حفظ میشود. در بودیسم، ایده آلایا-ویجنانا – آگاهی ذخیره – مخزنی را تصور میکند که هر اثر ذهنی در آن ثبت میشود.
بنابراین علم و معنویت همگرا میشوند: فردیت حل میشود، اما میدان هر اثری را حفظ میکند. خود محو نمیشود، بلکه یکپارچه میشود. حافظه به عنوان روایت تعریفشده توسط نفس پایان مییابد، اما حافظه به عنوان مشارکت در میدان کیهانی ادامه مییابد. زیستن یعنی نوشتن خود در هولوگرام ابدی؛ مرگ یعنی ادغام با کلیت آن.
از دیدگاه نفس، حل شدن وحشتناک به نظر میرسد. از دست دادن فردیت مانند خود مرگ به نظر میآید: محو شدن حافظه، شخصیت و عاملیت. در بسیاری از تفکرات مدرن غربی، فردیت به عنوان چیزی مقدس تلقی میشود – جوهره آزادی و کرامت. با این حال، در سنتهای حکمت جهانی، حل شدن نفس، از دست دادن نیست، بلکه رهایی است.
بودیسم نیروانا را به عنوان خاموش شدن میل و نفس توصیف میکند، که توهم جدایی را آزاد میکند. نیروانا به دور از هیچ بودن، بیداری به واقعیتی است که توسط مرزهای خود مشروط نیست. در ودانتا، بالاترین آگاهی موکشا است: کشف اینکه آتمان (خود واقعی) نفس نیست، بلکه خود برهمن است، بینهایت و ابدی. در تصوف، عارفان از فنا – محو خود در خدا – سخن میگویند که به دنبال آن بقا، ماندگاری در حضور الهی، میآید. در عرفان مسیحی، قدیسان از یونیو میستیکا، اتحاد عرفانی، نوشتند که در آن روح و خدا یکی میشوند.
در هر مورد، «ریسک» از دست دادن فردیت به عنوان هدف نهایی بازتعریف میشود. نفس، مانند موجی بر سطح دریا، موقتی است. حل شدن به معنای ناپدید شدن نیست، بلکه بیدار شدن به عنوان اقیانوس است.
علم نیز از این استعاره پشتیبانی میکند. نظریه میدان کوانتومی به ما میگوید که آنچه به عنوان ذرات – جدا، منفرد – به نظر میرسد، در واقع برانگیختگیهای میدانهای پیوسته است. میدان باقی میماند وقتی برانگیختگیها محو میشوند. اگر نفس برانگیختگی میدان الهی باشد، مرگ و حل شدن نفس نابودی نیست، بلکه بازگشت است. موج فروکش میکند، اما اقیانوس باقی میماند.
بنابراین بالاترین آرمان، حفظ فردیت نیست، بلکه فراتر رفتن از آن است. چنگ زدن به نفس یعنی در تبعید ماندن؛ حل شدن یعنی بازگشت به خانه.
علم تصاویری وسوسهانگیز از اینکه چنین فراتر رفتنی در شکل تجسد یافته چگونه به نظر میرسد ارائه میدهد. یکی از عجیبترین حالتهای ماده، چگالش بوز-اینشتین (BEC) است، جایی که ذرات تا نزدیک صفر مطلق خنک میشوند و به یک حالت کوانتومی واحد فرو میافتند و به عنوان یک موجودیت یکپارچه رفتار میکنند. به طور معمول، این نیاز به دماهایی سردتر از فضای عمیق دارد، اما به عنوان یک استعاره، قدرتمند است.
آگاهی به صورت یک چگالش بوز-اینشتین چه معنایی خواهد داشت؟ به جای میلیاردها نورون که به صورت نیمهمستقل شلیک میکنند، آگاهی به یک هماهنگی کامل فرو میافتد. خود دیگر به قطعات فکر، حافظه و ادراک تقسیم نمیشود. آگاهی یکی خواهد بود.
چنین حالتی بارها و بارها در ادبیات عرفانی توصیف شده است. روشنگری بودایی اغلب به عنوان آگاهی بیحد و مرز فراتر از دوگانگی سوژه-ابژه توصیف میشود. متفکران مسیحی از «گم شدن در خدا» سخن گفتند، جایی که هیچ تمایزی باقی نمیماند. شاعران صوفی از حل شدن در عشق تمجید کردند، مانند شکر که در آب ناپدید میشود.
به صورت گمانهزنانه، میتوان تصور کرد که در چنین حالاتی، آگاهی میتواند مرزهای معمولی فضا و زمان را پشت سر بگذارد. اگر آگاهی اساساً کوانتومی باشد، هماهنگی کامل میتواند غیرمحلی بودن را باز کند: ذهنی که دیگر به بدن مقید نیست، بلکه با میدان همه وجود همنوا میشود. تجربیات عرفانی از بیزمان بودن، بیکرانگی و وحدت ممکن است جرقههایی از چنین حالتی باشند.
در اینجا علم و عرفان دوباره همگرا میشوند: افق نهایی آگاهی شاید اصلاً فردیت نباشد، بلکه هماهنگی با میدان باشد. خودی که در وحدت کامل حل میشود، گم نمیشود، بلکه به کمال میرسد.
اگر وحدت عمیقترین حقیقت ما و حل شدن نفس بالاترین آرمان ماست، پس چگونه باید اکنون، در میان فردیت، زندگی کنیم؟ پاسخ این است: با زیستن آگاهانه درهمتنیدگی.
بیدار شدن به درهمتنیدگی یعنی آگاه شدن به اینکه مرزهای بین خود و دیگری موقتی هستند. شفقت طبیعی میشود، نه به عنوان یک وظیفه اخلاقی، بلکه به عنوان تصدیق واقعیت. آسیب زدن به دیگری، آسیب زدن به خود است؛ مراقبت از دیگری، مراقبت از خود است. اخلاق ریشهدار در درهمتنیدگی فراتر از وظیفه صرف میرود و به همسویی با واقعیت تبدیل میشود.
درهمتنیدگی همچنین رابطه ما با زمین را بازتعریف میکند. ما کاربران خارجی طبیعت نیستیم، بلکه اعضایی در بدن گایا هستیم. هوایی که تنفس میکنیم، غذایی که میخوریم، اکوسیستمهایی که ما را حفظ میکنند، «منابع» نیستند، بلکه امتدادهای زندگی خودمان هستند. مدیریت از احساسات ناشی نمیشود، بلکه از آگاهی است: جنگل ریههای ماست، رودخانه خون ما، جو نفس ماست.
سنتهای عرفانی مدتهاست که راههایی برای حل کردن نفس در میدان پرورش دادهاند:
علم مدرن قدرت تحولآفرین این تمرینها را تأیید میکند. علوم اعصاب نشان میدهد که مدیتیشن عمیق «شبکه حالت پیشفرض» مغز را آرام میکند، مدارهایی که مسئول تفکر خود-ارجاعی هستند. گزارشهای ذهنی از حل شدن نفس با تغییرات قابل اندازهگیری در فعالیت مغز همخوانی دارد، که نشان میدهد وحدت عرفانی توهم نیست، بلکه یک حالت واقعی آگاهی است.
زیستن درهمتنیدگی یعنی حمل این آگاهی به زندگی روزمره. هر لحظه فرصتی است برای یادآوری: «من فقط این موج نیستم. من اقیانوسم.» شکرگزاری، فروتنی و شفقت به طور طبیعی از این آگاهی سرچشمه میگیرند. حتی اعمال معمولی – خوردن، نفس کشیدن، صحبت کردن – وقتی به عنوان جلوههای میدان الهی دیده شوند، مقدس میشوند.
در آغاز این سفر، پرسیدیم که معنای این چیست که همه چیز به هم متصل است – که زندگی، آگاهی و خود کیهان میتوانند درهمتنیده باشند. ما از طریق فیزیک کوانتومی، اکولوژی، فلسفه و عرفان سفر کردیم. هر مسیر، با وجود زبانش، به سوی همان افق اشاره کرد: خود جدا نیست، فردیت موقتی است و وحدت عمیقترین حقیقت است.
نظریه میدان کوانتومی به ما نشان داد که آنچه به عنوان ذرات به نظر میرسد، برانگیختگیهای میدانهاست، امواج موقتی در یک پیوستار نامرئی. نظریه ریسمان افزود که تنوع، موسیقی است – ارتعاشات یک ساز زیربنایی واحد. در این دیدگاه، خود ماده به رابطه، ریتم و رزونانس حل میشود.
اکولوژی نشان داد که زندگی، تکهتکهای از گونهها نیست، بلکه سیستمی گسترده از وابستگی متقابل است. جنگلها از طریق شبکههای قارچی صحبت میکنند، اقیانوسها مواد مغذی را مانند خون به گردش درمیآورند، زمین به عنوان یک کل نفس میکشد. فرضیه گایا سیاره را نه به عنوان پسزمینه، بلکه به عنوان یک موجود زنده بازتعریف میکند – و ما را به عنوان سلولهای آن.
فلسفه، کاوش را عمیقتر کرد. پدیدارشناسی نشان داد که آگاهی هرگز جدا نیست، بلکه تجسد یافته و با جهانش درهمتنیده است. تأملات لاک درباره حافظه به ما یادآوری کرد که هویت شکننده است، ساخته شده و در زمان گسترش یافته است. پانسایکیسم پیشنهاد کرد که آگاهی به افراد محدود نیست، بلکه واقعیت را دربرمیگیرد، که هر ذهن انعکاسی از کل است.
عرفان ما را فراتر برد. در اوپانیشادها، آموزش را کشف کردیم: تات توام آسی – تو آن هستی. در بودیسم، دکترین غیرخود، نفس را به عنوان توهم آشکار کرد. در تصوف، فنا خودبودن را در خدا حل کرد. در عرفان مسیحی، یونیو میستیکا عشق را در اتحاد الهی به کمال رساند. در همه جا، نفس به عنوان موج افشا شد، میدان الهی به عنوان اقیانوس.
پس مرگ چیست؟ علم به ما میگوید که انرژی و اطلاعات هرگز گم نمیشوند. عرفان به ما میگوید که فردیت هرگز نهایی نیست. آنها با هم تأیید میکنند: مرگ بازگشت است. موج فروکش میکند، اقیانوس باقی میماند. نفس حل میشود، میدان پایدار است.
و آرمان چیست؟ اینجا بزرگترین پارادوکس نهفته است. نفس از حل شدن میترسد – به دوام میچسبد، از گم شدن میترسد. اما سنتهای حکمت اعلام میکنند که حل شدن پایان نیست، بلکه هدف است. از دست دادن خود یعنی بیدار شدن به کل. نیروانا، موکشا، تئوسیس، روشنگری: هر یک همان حقیقت را نام میبرند. بالاترین آرمان، حفظ فردیت نیست، بلکه فراتر رفتن از آن است.
علم نیز از این سرنوشت نجوا میکند. در درهمتنیدگی، جهانی را میبینیم که جدایی در آن توهم است. در اصل هولوگرافیک، میبینیم که اطلاعات هرگز نابود نمیشود. در چگالشهای بوز-اینشتین، میبینیم که چگونه تنوع میتواند به هماهنگی فرو افتد. اینها اثبات عرفان نیستند، اما با دیدگاه آن همخوانی دارند: فردیت حل میشود، اما میدان باقی میماند.
پس زیستن درهمتنیدگی یعنی چه؟ یعنی شفقت: دانستن اینکه آسیب زدن به دیگری، آسیب زدن به خود است. یعنی مدیریت: مراقبت از زمین به عنوان بدن بزرگتر ما. یعنی تمرین معنوی: مدیتیشن، تأمل، یادآوری – نه برای فرار از زندگی، بلکه برای بیدار شدن در آن. زیستن درهمتنیدگی یعنی زیستن با آگاهی از اینکه هر فکر، هر عمل، هر نفس، موجی در میدان الهی است.
در پایان، استعاره موج و اقیانوس ما را به خانه میبرد. موج برمیخیزد، میرقصد و فرو مینشیند. از پایان خود میترسد، اما اقیانوس هرگز پایان نمییابد. موج هرگز از اقیانوس جدا نبود – فقط به طور موقت به عنوان «من» شکل گرفته بود. وقتی حل میشود، چیزی گم نمیشود. اقیانوس باقی میماند، گسترده، بیکران، ابدی.
بیدار شدن به این حقیقت یعنی زیستن بدون ترس، مرگ بدون پشیمانی، و دیدن در هر موجود، نه دیگری، بلکه خود. توهم جدایی فرو میریزد، و آنچه باقی میماند، حقیقت ساده و بینهایت است:
ما هرگز موج نبودیم. همیشه اقیانوس بودیم.
«آگاهی ذخیره» در بودیسم یوگاچارا. به لایهای بنیادین از ذهن اشاره دارد که همه اثرات و تجربیات کارمایی را ذخیره میکند – نوعی بستر بذری ناخودآگاه از آگاهی.
خود درونی یا روح در فلسفه هندو. در ادویتا ودانتا، آتمان در نهایت با برهمن، آگاهی جهانی، یکسان است.
در عرفان صوفی، حالت «ماندن در خدا» پس از محو شدن خود (فنا). این به معنای اتحاد پایدار با الوهیت است.
حالت مادهای که در دماهای بسیار پایین شکل میگیرد، جایی که ذرات یک حالت کوانتومی واحد را اشغال میکنند و به عنوان یک موجودیت یکپارچه رفتار میکنند – اغلب در دستنوشته شما به صورت استعاری برای نشان دادن وحدت آگاهی استفاده شده است.
واقعیت نهایی و تغییرناپذیر در فلسفه ودانتا – بینهایت، ابدی و بنیاد همه وجود. همه اشکال و خودها به عنوان جلوههای برهمن در نظر گرفته میشوند.
شبکهای عصبی در مغز که در هنگام استراحت و تفکر خود-ارجاعی فعال است. تحقیقات نشان میدهد که مدیتیشن و تجربیات حل شدن نفس اغلب این شبکه را سرکوب میکنند، که با از دست دادن مرزهای خود همخوانی دارد.
تمرین عبادی صوفی که شامل تکرار نامها یا عبارات الهی است، برای متمرکز کردن قلب و حل کردن نفس در یاد خدا استفاده میشود.
احساس روانشناختی «من» – تصویر خودی که با آن همذاتپنداری میکنیم. در بسیاری از سنتهای معنوی، نفس به عنوان ساختاری موقتی دیده میشود، نه خود نهایی.
پدیدهای کوانتومی که در آن دو یا چند ذره به گونهای متصل باقی میمانند که حالت یکی به طور آنی بر حالت دیگری تأثیر میگذارد، بدون توجه به فاصله. به صورت استعاری برای توصیف وحدت معنوی و وجودی استفاده میشود.
اصطلاح صوفی برای محو نفس یا خود در الوهیت. این حل شدن هویت فردی است که اغلب به دنبال آن بقا میآید.
موجودیتی پیوسته که در فضا گسترش مییابد و ذرات به عنوان برانگیختگیها یا امواج موضعی از آن پدید میآیند. در دستنوشته به عنوان استعارهای برای آگاهی یا حضور الهی استفاده شده است.
نظریه علمی پیشنهادی توسط جیمز لاولوک که نشان میدهد زمین به عنوان یک سیستم زنده خودتنظیم عمل میکند. اغلب در زمینههای معنوی-اکولوژیکی و تفکر سیستمی استفاده میشود.
ایدهای نظری در فیزیک که بیان میکند همه اطلاعات در یک حجم فضا میتوانند به عنوان دادههای کدگذاریشده در مرز آن فضا نمایش داده شوند. این نشان میدهد که اطلاعات هرگز واقعاً گم نمیشوند، حتی در سیاهچالهها.
استعارهای بودایی ماهایانا که جهان را به عنوان شبکهای بینهایت از جواهرات درهمتنیده توصیف میکند که هر یک همه دیگران را منعکس میکند – نمادی از وابستگی متقابل و غیرجدا بودن.
سرودی مقدس به معنای «بگذارید همه موجودات در همه جا شاد و آزاد باشند.» این سرود شفقت و آرمان برای بهزیستی جهانی را بیان میکند.
رهایی از چرخه تولد و مرگ در هندوئیسم – آگاهی از اینکه آتمان با برهمن یکی است و نفس توهمی است.
خاموش شدن میل و نفس در بودیسم. این نابودی نیست، بلکه آزادی از وجود مشروط است – حالتی از آگاهی بیحد و آرامش.
در مکانیک کوانتومی، ایدهای که ذرات میتوانند در فواصل عظیم به طور آنی همبسته باشند، که با تصورات کلاسیک جدایی در تضاد است. در دستنوشته برای پشتیبانی از ایده عرفانی آگاهی درهمتنیده استفاده شده است.
دیدگاهی فلسفی که میگوید آگاهی یک ویژگی بنیادین و همهگیر جهان است – اینکه همه ماده شکلی از آگاهی دارد.
آموزهای محوری در اوپانیشادها به معنای «تو آن هستی.» این هویت اساسی بین خود فردی (آتمان) و واقعیت نهایی (برهمن) را اعلام میکند.
«اتحاد عرفانی.» در عرفان مسیحی، ادغام روح با خدا در عشق و آگاهی فراتر از دوگانگی.
مدرسهای از فلسفه هندو که اوپانیشادها را تفسیر میکند و بر غیردوگانگی (ادویتا) آتمان و برهمن تأکید دارد.
اصلی که بیان میکند موجودات کوانتومی (مانند الکترونها یا فوتونها) میتوانند بسته به زمینه، ویژگیهای موجمانند یا ذرهمانند نشان دهند. این با استعاره دستنوشته از نفس به عنوان موج و میدان الهی به عنوان اقیانوس همخوانی دارد.